آستان یار و آن گه خون من
شاد باش، ای طالع میمون من
باده خواهی خورد، روشن شد مزاج
چون چنین شد بار اول خون من
بوالعجب کاری ست، من مشغول جان
وان رقیبت در چرا و چون من
کاری افتاده ست با شبها مرا
تو بخسپ، ای بخت دیگرگون من
کشتی و بازم رهایی شد ز هجر
دیر زی درد درون افزون من
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
شعر خسرو مایه دیوانگیست
تا نیاموزد کسی افسون من